13:23

جواد کراچی

باز هم صبحگاهی است طلایی در سرزمین مادریم. برای خوردن کله پاچه که به یقین برای تعداد زیادی از هم‌وطنانم آرزویی سخت و دشوار شده است، بیدار شده‌ام و قهرمانِ فرهادی رهایم نمی‌کند.

صبحگاهی است که خاطره خواهد شد.
خاطره خواهد شد به یقین.
زیرا شب و یا عصر روز قبلش هم خاطره بود.

با دوستان به سینما رفتن و قهرمان فرهادی را در سالن سینمایی دیدن که فقط یازده نفر بیننده داشت و من سرگردان و حیران از یافتن معادله فروش چندین میلیاردی این فیلم.
ای کاش خوشحالی من از بلاهت نبود و مردم باز هم به سینما و به فرهنگ رو می‌آوردند.
قهرمان، قهرمانی‌ست که با پای خودش و خوشحال و خندان به زندان باز می‌گردد…
جالب است که خوشحالی او از باز‌گشتن به زندان بدان جهت است که از فساد و دروغی که در جامعه، بیخ و بن روابط را آلوده کرده. دور می‌شود.
پیام، فرزندش که با لکنتی ترحم گونه دست و پنجه نرم می‌کند را به دست عشقش می‌سپارد و از آنها خدا‌حافظی می‌کند.
فراموش نکنیم که ایستگاه اتوبوسی که معشوقه او در آن به انتظار رحیم سلطانی مانده، زرد رنگ است.
رحیم با ظاهری دگرگون اما با لبانی خندان می‌آید و کلاه به احترام بر می دارد و راهی زندان می شود.
قهرمان فرهادی کف جامعه ما، با تمامی زیر و زبرهایش و با تمامی خصوصیات اخلاقی و رفتاری اش و شیوه فکر کردن و عمل و عکس‌العمل‌هایش را به خوبی به نمایش گذاشته و شاید به همین دلیل هم هست که خارجی‌ها برایش دست می زنند و سینه چاک می‌کنند و در ساختنش شراکت می‌کنند.
همان خارجی هایی که «ژان لوک گودار»شان گفته:
سینما بازتاب واقعیت نیست، سینما واقعیت بازتاب است.
اصغر خان خسته نباشید.
من هم مرخصی‌ام تمام شده و از روز شنبه به تبعیدگاهی خود خواسته بازمی‌گردم.

تو میدانی که جان باغ ما اوست
مبادا سرو جان از باغ ما کم.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *