یادداشت / جواد کراچی
تکذیبیه، تاییدیه، نامه روی نامه، جر و بحث و جدل حتی در کشوری دیگر.
نظرات متفاوت و انگار که همه این بازیها به نام مولانا و شمس هدفی غیر از ادبیات و فرهنگ داشتهاند. مسافرتها به اقصی نقاط عالم و پایمال شدن بودجه ها و گفتههای دیمی تهیه کننده و کارگردان…
…و همه اینها بهانهای بودهاند که از نام مولانا سوءاستفاده شود. چنانچه از گزارشات رسانهها برمیآید، طرف ترکیهای این پروژه مشترک، حقوق خود را واگذار کرده است.
در نامهای که منتسب به جواد معبودیفر سرکنسولگری ایران در استانبول بوده، آمده:
«امروز جلسه نشست و مذاکره میان دو شرکت ایرانی و ترکیهای سازنده “مست عشق” برگزار شد و کلیه موارد اختلاف با میانجیگری سرکنسولگری حل شد و سهام کامل پروژه به طرف ایرانی واگذار شد.»
هورا هورا…
عید سعید فطر ، مست عشق اکران میشود.
***
استفاده از نام بزرگان دینی و شخصیتهای فرهنگی در پروژههای دیگر را از یاد نبردهایم.
روحیه تکدی پروری آقایان مسئول به حدی پیش رفته که هدیه معیشتی و بسته اقتصادی در روز عید سعید فطر را برای افرادی که در مجموعههای وابسته به سازمان سینمایی عضویت دارند و فعالیت میکنند، با افتخار در بوق و کرنا جار میزنند و نمیدانند که روح والای هنری با گرسنگی میسازد اما با خواری و سرشکستگی کنار نمیآید.
اگر موضوع را از بعد روانشناسی بررسی کنیم درخواهیم یافت که نتیجه چنین اعمالی از بین بردن روحیه و منش سرافرازی در ذات هنرمندی است که حافظ بزرگوار در وصفش چنین سروده:
زیر بارند درختان که تعلق دارند
ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد
تعلق داشتن را زیر بار بودن و بیباری سرو را اقبال و سربلندی سرو می داند.
و این وارونه اندیشی در حالی است که تمام سعی و کوشش آنان در به وجود آوردن تعلق در میان دست اندر کاران است، نه پرورش روح آزادگی و هنرمندی.
دوستان؛
خودتان را خوب در آيينه نگاه کنید.
و با این مقدمه درد آلود به اصل مطلب میپردازم.
تاریخ و ادبیات سرزمین باستانی ایران، سرشار از داستانهای عشقی است. سرشار از فراقها و جداییهاست.
نسل به نسل آمدهایم و رفته ایم و بیتوجه به عوامل به وجود آورنده آن عشقها و جداییها به زیستن و به سرنوشت، عادت کردهایم.
هرگز از خودمان نپرسیدهایم که چرا آن عشق به وجود آمد و چرا آن جدایی رقم خورد. بی کنجکاوی به بررسی روانشناسانه عشق و یا جدایی، همه چیز را لاینحل رها کردهایم.
در یک کلام دیمی زیسته ایم.
مولانا، مثنوی را با بیت
«بشنو از نی چون حکایت می کند / و ز جداییها شکایت می کند» که یکی از با ارزشترین کتابهای ادبی تاریخ است آغاز میکند، هرگز سوال نکردیم که چرا مثنوی را با بیت دیگری شروع نکرد؟
نی، آلت موسیقی است. موسیقی ترب (طرب) است و شادی. نی و نیستان، اولین گیاهانی هستند که از ته نشین شدن آب و رشد کردن زمین یا خشکی، میرویند.
اکنون به بهانه ساخته شدن فیلم مست عشق، که دیدن آن برایم میسر نبوده و یا اگر میسر هم بود، حاضر نبودم که پول بی زبان را دور بریزم؛ به هر صورت، اکنون نه اینکه بخواهم نقد فیلم «مست عشق» را بنویسم و دست به قلم شدهام بلکه صلاحیت نقد نوشتن با دیدن چند باره فیلم تایید میگردد. اما چون مکرر در رسانهها و تبلیغات فیلم، از رابطه مولانا با شمس صحبت شده. لذا قلم زدن در باب و جایگاه عشق و جدایی در فرهنگ ایران باستان را ضروری میدانم.
مولانا به صراحت در جای جای اشعارش، اشاراتی دارد که مرور بر آنها را لازم میدانم.
دست بر حرف بی دلی چه نهی
حرف را در میان چه میاری
گفته را دانه های دام مساز
که ز گفت است این گرفتاری
گه کلید است گفت و گه قفل است
گاه ازو روشنیم و گه تاری
روایت پردازیهای شفاهی است (گه ز گفت است این گرفتاری) که این گرفتاریها را دامن زده و راه را به بیراهه کشانده و همچنان هم این شفاهیات هستند که می تازند.
در فرهنگ ایران باستان، عشق، بن جهان و زمان و انسان شمرده میشده و این همانی با موسیقی، رقص و شعر داشته است و این مهم در همان بیت بشنو از نی، نیز بیان میگردد و
(زما) که در دوران تسلط عباسیان به سماع تبدیل گردیده و در قرن حاضر هم به شکل سبکسرانه ای با به دور خود چرخیدن تغبیر شکل داده شده است، قفلی است که تاری میآورد.
بن و ریشه «گیتی (دنیا) انسان و زمان» هر سه یکی بودهاند و جفت بودن، پایه و اساس آن بوده است چنانچه در گرشاسبنامه اسدی هم این بن و اصل جفت بودن محفوظ مانده است.
بدش نغز رامشگری چنگ زن
یکی نیمه مرد و یکی نیمه زن
سر هر دو از تن بهم رسته بود
تنانشان بهم باز پیوسته بود
چنان کان زدی، این زدی نیز رود
وران گفتی، این نیز گفتی سرود
یکی گر شدی سیر از خورد و چیز
بدی آن دگر همچنو سیر نیز
بفرمود تا هر دو، می خواستند
ره چنگ رومی بیاراستند
نواشان، ز خوشی، همی برد هوش
فکند از هوا مرغ را در خروش.
در اغلب آثار باستانی که در حفاریهای مناطق مختلف ایران از دوران ماقبل از زرتشت به دست آمده مجسمهها از دو سر و یا از دو بخش نرینه و مادینه تشکیل شدهاند و یا بعدترها و در سنگ کندههای دوران هخامنشیان در پاسارگاد تبدیل به نیم انسان و نیم حیوان شدهاند و یا اینکه در سر ستونهای تخت جمشید به پرندههای دو سر تبدیل شدهاند.
اینها دال بر اهمیت موضوع جفت بودن در تفکرات ایرانیان دوران باستان داشته است.
این اندیشه جفت شدن و دو بودن در علم روانشناسی دوران معاصر هم تایید گردیده و هر انسانی را متشکل از نیمهای مرد و نیمهای زن میدانند.
همین جفت بودن در اشعار مولانا، شالوده پیدایش جشن و سرور و موسیقی قلمداد میگردند که در اشکال گوناگونی هم در ادبیات ایران باقی ماندهاند.
پیوند عشق و ترب (طرب) و بازی و شادی و موسیقی با هم در غزلیات مولانا اوج پیکریابی خود را در ادبیات ایران باز مییابند.
نوسان میان اصل و شخص در ادبیات ایرانی متداول است و مدام صورت دگرگونه مییابند و باز هم بیصورت میشوند.
این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است
این جهان بی من مباش و آن جهان بی من مرو.
اگر با نگاهی ژرف به اشعار مولانا بنگریم و تعبیرات شفاهی و سطحی را فراموش کنیم دیگر خوش بودن در این جهان و آن جهان را به خوش بودن با شمس، تعبیر نمیکنیم و به دنبال قبر شمس هم نمیگردیم.
ای آنکه در دلی چه عجب دلگشاستی
یا در میان جانی بس جانفراستی
آمیزش و منزهیت در خصومتند
گه جان ماستی، عجب، یا تو، ماستی
گر آنی و گر اینی پس بحر لذتی
جمله حلاوت و طربی و عطاستی.
عشق خمیر مایه دو جهان هست و از درون چشمه وجود انسان میجوشد.
مولانا، عشق را به راستی از درون وجود انسان میسراید، انسان را همچون آینهای در مقابل خودش میکارد.
اصل زندگی در هر انسانی همین جفت بازی کننده با هم، در بن یا در فطرت انسان است که وقتی با هم در جشن و سرور و شادی یکی میشوند، هماهنگ میشوند. انسان «بِه» میشود. بهترین میشود. بهترین میاندیشد، بهترین میگوید، بهترین کردار را دارد.
و بدین سان مولانا خود، صراحتا میگوید. زعفران بر رخ خود مال و لنگان رو که در این ملک همه لگانند و گه گه گمان میبریم که این جمله فعل ماست.
و در پایان و جهت حسن ختام مولانا با دقت و نکته سنجی هوشمندانهای خودش سروده است.
چند پرسی شمس تبریزی که بود
چشم جیحون بین و از دریا مپرس.
چرا به دنبال شمس میگردید؟؟
بیشک فیلم «مست عشق» بهانهای برای چیز دیگری بوده است که خودتان خوب میدانید.
بدون دیدگاه