یادداشت / مهدی کرمپور
دق که ندانی که چیست…
دستانم سرد شده. میلرزد. بغضم نمیترکد، اما. شاید تا آخر جهان بماند. واژهها فرار میکنند. پنهان میشوند.
قلم سفید مینویسد بر پیکره سیاهی.
فیلمنامه نصفه کاره ماندهمان سه سال بود که تمام نمیشد.
سخت میگرفتیم. هر دو.
و تو میگفتی که تمام میشود. بهترین کارمان میشود.
یک بار قبل عمل اول یک پیام بلند برایم گذاشتی… دم اتاق عمل. گفتی برمیگردی و تمامش میکنیم. برگشتی…گیرم صدایت این اواخر لرزان بود. اما همان بودی. پر از شور و عشق و واژه. آخرین قله.
پیام گذاشته بودی که چند صفحه نوشتم که نپرس. و فرستادی.
حظ کردم… برایت نوشتم که مجبور نباشی حرف بزنی.
حکایت آن خطاط را برایت نوشتم که بر سر شاخه مشق نون میکرد. بی واهمه از مناره ساختن مغولان در نیشابور.
باید چیزی در جواب مینوشتی. قلقلکت داده بودم. ننوشتی.
حالا دیگر تمام شده.
گفته بودی تمام میشود.
کسی که برای مردگان سمفونی مینویسد، آخرش را میداند.
همه رنگهای هفتپیکر (که بسیار دوستش داشتیم) رنگ باخته.
در فقدانت همه گنبدهایش سیاه شده.
امروز عباس معروفی رفت و فارسی یتیم شد.
بدون دیدگاه