بانیفیلم: در میان فعالان سینمای ایران به ویژه کسانی که دستی هم به قلم دارند و به جز قرار گرفتن پشت دوربین فیلمبرداری در مقام کارگردان، موهبت نوشتن و نگارش را نیز نصیبشان شده است،شاید نتوان هنرمندی مانند سعید مطلبی را سراغ گرفت که به شدت و با دقتی غبطهبرانگیز، قلم را روی صفحه سفید کاغذ بچرخاند و حاصل نوشتهاش، مکتوبی شود که همانند کلاس درس، سرشار از نکات ظریف و شنیدنی است!
این سینماگر قدیمی در کنار بسیاری از خصوصیات محترم اخلاقیاش، به شکل عجیبی دغدغهمند ونگران وضعیت سینما و دستاندرکارانش است؛ او در نوشتههایش، به شیوهای کاملاً اخلاقمدارانه، در پی مطالبات سینماگران و احیای حق و حقوق اکثراً نادیده یا پایمال شده اهالی سینماست.
مطلبی در این راه ضمن پایبندی به اصول اخلاقی، با بنیانهای قدرت و صاحبان میز (یا به گفته خود مطلبی؛ آنان که شمشیر تیز میکنند!)، نه مماشات میکند و نه حتی اعتنایی به تمشیّتهای احتمالیاین و آن دارد؛ مگر از یک هنرمند مسئولیتشناس و متعهد به اخلاق حرفهای، انتظاری جز این هم میتوان داشت؟
یادداشت سعید مطلبی در ادامه دغدغههای این نویسنده و کارگردان قدیمیست که خواندنش حتماً به دانسته های خواننده مطلب خواهد افزود…
نمایش تکراری در دو پرده
یادداشت / سعید مطلبی
پیشپرده
در تاریک روشن صحنه، میرزا تقی خان امیرکبیر وارد صحنه میشود.
میان صحنه سکوئی است پوشیده در پارچهای تمیز و ظاهرا یکی از قبور مورد احترام شیعیان و شاید امامزادهای.
در این سو و آن سو، از این گوشه سقف تا آن گوشه، زنجیرهایی کشیده شده و تا نزدیکی زمین و تا جایی که دست به آن برسد، شکم داده و آویخته است. امیر آشفته است و خشمگین. آشفته از نقض تبعیدی که از سوی میرزا آقاخان نوری انجام شده و خشمگین از رسم بستنشینی که به او اجازه میدهد از مجازات قانون، با آویختن به زنجیرهایی که اصطلاحا (بست) خوانده میشد، مصون بماند. پر از خشم/ یکی از زنجیرها را میگیرد و میکشد. صدای کشیده شدن آهن به آهن که ناشی از بیرون آمدن زنجیر از حلقه است، صحنه را پر میکند. زنجیر از حلقه بیرون میآید و بر زمین میافتد. امیر به سوی زنجیر دیگر میرود. با خشمی افزونتر، آن را هم از حلقه آویخته به سقف بیرون میکشد. زنجیر دوم هم بر زمین میافتد و سپس زنجیر بعد، و زنجیر بعد. با هر تلاش و بیرون کشیدن زنجیر از حلقه و انداختن آن بر زمین، خشمش افزونتر میشود. نفس نفسزنان میایستد. شاید برای لحظهای رها شدن از خستگی و در این زمان یک مرد روحانی از در وارد میشود. شاید امام جمعه وقت و شاید یک روحانی معتبر و معروف در آستانه در میایستد. به امیر خیره میشود و میپرسد
- چه میکنی امیر؟
و امیر نفس نفسزنان، خسته و آکنده از خشم جواب میدهد که
- دارم این بساط رو بهم میریزم تا عدالت بازیچه این بازیها نباشه.
مرد روحانی اعتراضی نمیکند. جوابی به پرخاش و تندی امیر نمیدهد. اما جملهای میگوید که شاید تعیینکنندهترین عبارت تاریخ باشد. با ملایمت و به دور از سرزنش و خشم میگوید
- بهتر بود یکی از زنجیرها را برای خودت و برای روز مبادا نگه میداشتی.
اواخر سال ۱۳۵۴ است. صحنهای از سریال سلطان صاحبقران، نوشته و ساخته علی حاتمی.
***
پرده اول
وقتی چشمم به فردین افتاد، فهمیدم اوضاع از آنچه که میاندیشیدم خرابتر است. ایستادم تا یک مشتری را راه بیندازد. بعد مغازه را سپرد به عباس. از در آمدیم بیرون. داخل خیابان ونک، آرام وبیصدا راه افتاد. باید به همه سلام علیکهای مشتاقانه هوادارانی که او را میدیدند جواب بدهد. کمکم رفتیم بالاتر. به سمت خیابان شیراز و بعد در سرِ کوچهای ایستاد. هم تاریک بود و هم خلوت.ایستاد. من چیزی نپرسیدم.منتظر بودم که خودش آغاز کند
– سیگار داری؟
یک پاکت سیگارم را مقابلش گرفتم. اندیشیدم باید خیلی اوضاع بد باشد که سیگار طلب کرده است. بعد تکیه داد به آن کابین اداره تلفن. آرام نفس کشید. نگاهم کرد. سر تکان داد و انگار که صدایش ازته چاه بیرون بیاید گفت
– فایده نداره. نمیخوان بذارن کار کنیم.
***
وقتی چشمم به فردین افتاد، فهمیدم اوضاع از آنچه که میاندیشیدم خرابتر است. ایستادم تا یک مشتری را راه بیاندازد. بعد مغازه را سپرد به عباس. از در آمدیم بیرون. داخل خیابان ونک، آرام و بیصدا راه افتاد. باید به همه سلام علیکهای مشتاقانه هوادارانی که او را میدیدند جواب بدهد. کمکم رفتیم بالاتر. به سمت خیابان شیراز و بعد در سرِ کوچهای ایستاد. هم تاریک بود و هم خلوت. ایستاد. من چیزی نپرسیدم. منتظر بودم که خودش آغاز کند
- سیگار داری؟
یک پاکت سیگارم را مقابلش گرفتم. اندیشیدم باید خیلی اوضاع بد باشد که سیگار طلب کرده است. بعد تکیه داد به آن کابین اداره تلفن. آرام نفس کشید. نگاهم کرد. سر تکان داد و انگار که صدایش از ته چاه بیرون بیاید گفت
- فایده نداره. نمیخوان بذارن کار کنیم.
***
چند روز پیش گفته بود که با مسئولی قرار یک جلسه مهم دارد. احتمالا همان که دستور ممنوعیت کار همه ما را داده بود. خیلی امیدوار بود. باور داشت که میتواند آن مسئول محترم را قانع کند که سینماگران ایران مخالف انقلاب و نظام تازه نیستند و برعکس علاقمندند که در سامان دادن به اوضاعی که به هر حال نابسامان و آشفته بود، کمک کنند. همه ما میدانستیم فردین قرار مهمی برای مذاکره در باب لغو ممنوعالکاری سینماگران دارد و همه مطمئن بودیم با حرفهایش که همواره بر پایه منطق و انصاف بود، با صداقتی که همیشه داشت و با جاذبه و کاریزمایی که مخاطبش را جلب میکرد، میتواند این کابوس وحشتناک را از روح و روان سینماگران دور کند و حالا داشت حاصل همه حرفها و مذاکراتش با آن مقام بلندپایه و نتیجه روزها امید و انتظار ما را با یک جمله تلخ گزارش میداد
- فایده نداره، نمیخوان بذارن ما کار کنیم.
نمیتوانستم فقط این حرف را بشنوم و راهم را بگیرم و بروم. صحبت زندگی ما بود. زندگی همه ما. صحبت سالهای مدیدی بود که به پای این کار گذاشته بودیم. صحبت عمری بود که اکنون در حال نابود شدن بود. گفتم
- آخه چرا؟
و پاسخ داد
- اَزمون میترسن. از شهرتی که داریم. از این که بین مردم محبوبیم. از این که حرفمون پیش خیلی آدمها خریدار داره. از این که مورد اطمینان مردمیم. از این که مرجع هستیم. میترسن.
گفتم
- اما باید میگفتین که سینماگرها عاشق این آب و خاکن. برزخیها در حقیقت نمایش پیوستن این گروه به انقلاب بود. ما…
حرفم را قطع کرد
- ببین، اونا غصه انقلاب رو ندارن. دغدغه خودشونو دارن. اختلاف بین خودشونه. دعوای دو دسته است که دسته اول امروز همه چی رو در اختیار داره و نمیخواد از دست بده. میترسن تو دعوایی که بین خودشون هست، اهالی سینما کنار اون گروه دیگه وایسن. میدونن که اگر اینجوری بشه وزنه سنگینه که نصیب رقیبشون شده. ما رو جارو میکنن از ترس این که مبادا روزی تو اردوگاه رقیبشون خیمه بزنیم.
به نظرم منطقی میآمد. نه کار اونها، بلکه ترس اونها. آن روزها همه چیز در اختیارشان بود. همه قوا، همه تشکیلات، همه نهادها و اصلا راضی نبودن که یک روز این تسلط را از دست بدن.
رئیس جمهور وقت رفتاری مهربانانه، صمیمی و محبتآمیز با اهالی هنر داشت. خود من وقتی پنجمین سوار سرنوشت را ساختم، دو بار فیلم را دید. به عوامل فیلم سلام رساند و خواست که اگر مسالهای برایمان پیش آمد به او خبر دهم. او اولین کسی بود که سالها پیش در خطبه نماز جمعه از اهالی هنر و سینما خواست که به انقلاب کمک کنند و هنرشان را در خدمت آن قرار دهند. در ملاقاتهایش با اهالی هنر، هم تواضع داشت هم مهربانی.
با نویسندهها از ادبیات داستانی و سیر درام و با اهالی اندیشه از کتابهای فلسفی سخن میگفت. سینما میشناخت، شعر میخواند و به قدرت هنر در بازسازی آنچه که ویران شده بود، اعتقاد داشت.
و بیشتر از هر چیز؛ برای اهالی هنر احترام قائل بود و بنابراین ترس گروه مقابل از این که هنرمندان، اگر وادار به انتخاب شوند، در آن سو منزل میگزینند بیراه نبود. پس با وجود این واهمه، بهتر بود که ما اصلا وجود نداشته باشیم.
اینگونه شد که به قول خودشان، این گروه را که میتوانست تهدید به شمار آید، از بیخ و بن، ریشهکن شد. ما جارو شدیم و تمام. اوایل دهه شصت بود.
***
میان پرده
اوایل خرداد همین امسال بود که دخترم تلفن کرد و گفت خانم رخشان بنیاعتماد دنبال تلفن شماست. شماره را بدهم که گفتم بدهد.
جمعه روزی بود و من بر سیاق این سی و چند سال زردبند به ناهار مهمان بودم. چند لحظه بعد خانم بنی اعتماد تلفن کرد. همان بدو سلام علیک جملهای گفت که به شدت خجالتزدهام کرد. البته از بزرگواری این بانو بود اما به هر حال من شرمندهاش شدم و بعد در مورد یادداشتی که دو روز پیش در همین بانی فیلم با عنوان (محمد بیبی حسن و سینمای ایران) نوشته بودم حرف زد. از تک تک کلماتش میتوانستم دغدغهاش را نسبت به سینمای ایران و سینماگران ایران احساس کنم. وقتی گفت قلبش از این همه هجوم به سینمای ایران به درد آمده، لحنش آنچنان صادقانه و صمیمی بود که باورم شد نگران کسانی بود که پای نامهای را بیآن که تمامش را خوانده باشند، امضا گذاردهاند. نگران گروهی بود که به نیتی، نامه و جنبشی را تایید کردهاند اما امروز نیتشان به دلخواه و سلیقه مخالفین سینما به چیز دیگری تعبیر میشد. نگران بازیگران، کارگردان و گروه پشت صحنه و مقابل صحنه بود که مدتهاست بیکارند و خجالتزده اهل و عیال. نگران دشمنیها بود و نادانیها. نگران بیسوادی بود و بیتجربهگی و دخالت در اموری که خارج از حد دانش افراد سینما. نگران آتشی بود که داشت جان سینما را میگرفت. نگران بیپناهی اهل سینما و یاوهگوییهایی که بیپاسخ میماند. نگران بیصاحبی بود، دردی که ایرج قادری را حتی در بستر مرگ هم پیش از خود مرگ میآزرد. در تمام مدت بیش از بیست دقیقهای که صحبت کردیم، جز منطق خالص، جز خیرخواهی محض و جز دلسوزی صرف برای سینما و سینماگر چیزی از او نشنیدم. حتی برای لحظهای احساس نکردم به خود میاندیشد و یا به خانواده هنرمند خود. باور داشتم در کنار دریایی که غصه خشک شدن آن را میخورد، ذرهای به خود نمیاندیشد و ذرهای منفعتهای حقیری را که امروزه همه برای آن جان میدهند، در نظر ندارد. بغض کرده بود. از بلایی که داشت سینماگر ایرانی را از پا میانداخت. باور داشتم گرسنگی و عسرت و دستتنگی اهالی سینما را با تمام وجود احساس میکند و برای آنها دل میسوزاند. به نظرم میآید این درد دلها را مدتهاست در دل و روح خود تحمل کرده و اکنون من فقط شنونده دردهای بانویی بودم که با تمام وجود، با تمام سلولهای وجود خود خالی و خارج از منیت و خویشتنبینی، عاشق سینماست. مکالمه ما که تمام شد، احترامم به این بانو همراه بود با دلسوزی شدید برای همه اندوهی که در تن و جان خود داشت و دغدغهای که به خاطر وضعیت همکارانش روح او را میآزرد.
با شصت سال زندگی این حرفه، معلوم است هرکس که تا این حد به سینما عشق بورزد، مورد احترام و تکریم من است.
***
پرده دوم
دیروز شنیدم پروانه فیلم خانم رخشان بنیاعتماد لغو شده است. باور کنید دلم به درد آمد. نه برای او، که برای آنها که تصمیم گرفتند پروانه فیلم او را لغو کنند. به کجا میروید دوستان؟ میدانم امروز دشمنی با اهل سینما، شیوه دیکته شده از مراکزی است که در بدخواهی آنها شک ندارم. میدانم ترسیدن از آدمهای تاثیرگذار و مرجع با تلقین عدهای سیاهاندیش و نادان رسم زمانه شده. میدانم که قرار بر ریشهکن کردن به قول سخنگویان شما (سلبریتیها) است… میدانم که کسانی وجود دارند که این آدمها را، این آدمهایی که حرفشان پیش مردم حجت است را به عنوان خطر نشانه گذاری کردهاند. اما مگر این آدمها از کرات دیگر به این سرزمین هجوم آوردهاند؟ اینها دستپخت خود شماست. دستخوش تبلیغات پرحجم شما و تریبونداران شماست. اینها ثمره امر به معروف، معروفین شماست. اگر گناهی هم هست، گناه از خود شماست. اگر کجراههای میبینید، راهی است که شما نشانهگذاری کردهاید. به خود بنگرید که در کجا اشتباه کردهاید. به خود آیید، از برج عاج غرور پا فرو بگذارید و اذعان کنید که در جاهایی، در رفتارهایی و در گفتارهایی کج اندیشیدهاید و بیراهه رفتهاید و حالا گیرم، به فرض، چند تنی، تند اندیشیده و تند رفتهاند؛ چند تنی خلاف مرام شما و اعتقاد شما رفتار کردهاند، چند تنی به هر دلیلی یا بیتوجهی، یا جلب توجه دیگری یا در پی شهرت، چیزی گفتهاند یا نوشتهاند که باب میل شما نبوده است. آیا این چند تن یعنی سینما؟ یعنی کل سینما؟ یعنی کل سینمای ایران که بیش از هر چیزی برای این ملک افتخار کسب کرده است؟ تا آنجا پیش رفتهاید که حتی تحمل یک تن از این سینما را ندارید؟ همان سینمایی که ساخته خودتان است.
من در تمام عمرم خانم رخشان بنیاعتماد را ندیدهام و آشناییام با او در حد همان چند دقیقهایست که با تلفن صحبت کردیم. نه آنقدر بیتجربهام که در تشخیص اشتباه کنم و نه آنقدر جوان که کلام و سخن بتواند فریبم دهد. آنچه که من از این بانو دریافتم سراپا خیرخواهی بود، برای سرزمینی که در آن زندگی میکند و برای حرفهای که همه عمرش را به پای آن گذارده است.
در سینما چه کسی را خیرخواهتر از رخشان بنیاعتماد میتوانید بیابید؟ چه کسی را دغدغهمندتر از او برای کشور و مردمش سراغ دارید؟ چه کسی را منطقیتر و انعطافپذیرتر از او میشناسید؟ چه کسی را بینیازتر از او به نان و نام دیدهاید؟
اگر شما حتی تحمل رخشان بنیاعتماد را هم ندارید، پس چه کسی میماند که بتوانید در دنیا ادعا کنید ما هنوز سینما، هنر سینما و سینماگر داریم؟ اگر رخشان نه، پس کی؟ چه کسی؟
او که در تمام این سالها خود را از هر نوع هیجان و آلودگیهای سیاسی و مدهای زودگذر سیاستورزی و ژست و پُزهای روشنفکری و روشنفکرنمایی دور نگه داشته و جز به صراط خیرخواهی حرفهای و اجتماعی و ملی قدمی برنداشته، اگر او را هم تحمل ندارید، پس واقعا چه کس دیگری میماند که بدانیم سینما هنوز زنده و باقی است؟
میدانم امروزه روز، دشمنی با سلبریتیها و نامداران و سینماگران و محبوبین مردم و آدمهای مرجع، مد است و پسندیدهاید. اما دوستان، عزیزان، جامعه بدون مرجع، جامعهای از هم پاشیده خواهد شد.
روزی به همینها، که حرفشان بین مردم خریدار دارد محتاج خواهید بود. بزنگاههای تاریخ قابل پیشبینی نیست. روزی شاید، در واقعهای، یا خدای نکرده در فاجعهای، به این آدمها که حرفشان در باور مردم مینشیند محتاج خواهید بود سواران سرنوشت بسیارند و روزی روزگاری، اگر سوارانی مهاجم و دشمن، چه سیل باشد چه زلزله، چه طاعون باشد یا کرونا، چه صدام باشد چه ترامپ، بر این ملک بتازند، ما به همه نیروهایمان، به همه مراجعمان، به همه محبوبینمان، به همه خیرخواهان و خیراندیشانمان نیاز خواهیم داشت. اینگونه بیمحابا نتازید. کمی آرامتر. حرف آن روحانی به میرزا تقی خان امیرکبیر یادمان نرود.
- کاش یک زنجیر را برای خودمان و برای روز مبادا نگه داریم.
***
توصیه یا وصیت، هر کدام که میل شماست.
میدانم این نوشته باب میل بعضیها نیست. میدانم برای مدتی من سیبل و هدف کسانی خواهم بود که دوست ندارند ندایی در حمایت از سینما بشنوند. همین جا توصیه میکنم که زحمت بدگویی، هتاکی و فحاشی را به خود ندهند.
ممکن است آنها گردنشان کلفت باشد و صدایشان بلند، اما من پوستم کلفتتر است و زمزمهام دائم لاینقطع.
یادم هست. وقتی منوچر وثوق، سرکوب، مرتضی عقیلی، بهمن مفید و… بسیاری از این هنرمندان را در تعطیلی و بلاتکلیفی سینما، در تئاترهای لالهزار جمع کرده بودم، رئیس وقت اداره تئاتر برای نهار دعوتم کرد. متعجب از این دعوت، به دیدارشان رفتم و دیدم که دیدار بیطمع نیست. بعد از تعریف و تمجید از من خواست که درِ تئاتر ببندم و این افراد (ناباب!!) را از عرصه تئاتر برانم.
به ایشان عرض شد اینها، در روی همین صحنههای حقیر و کوچک، همراه انقلاب و مردم هستند و بودنشان غنیمت. چرا باید این آدمها، از این درگاه رانده شوند. به اصرار ایستاد و من به امتناعم باقی ماندم. فردای همان روز، در مجله جوانان که سردبیرش باجناق این آقای رئیس بود، در چند صفحه تمام ناسزاهای عالم را بار من کرده بودند که (اشاعهدهنده فساد و ترویج فحشا) کمترین و کوچکترین آن بود. آن گروه آنقدر ایستادند و تلاش کردند تا تئاترها بسته شد و این هنرمندان آواره دیار غربت.
یادمان نرود آنها که در آن سو منتظر اینها بودند، چه کردند و این مهاجرین درمانده و بیپناه را به اجرای چه نمایشهایی وادار نمودند که هیچکدام به نفع این مملکت و نظام حاکم بر آن نبود. اگر در این دنیا مرجع و مقامی نبود که از کسانی که این هنرمندان را تاراندند، بازخواستی کند، در آن دنیا حتما سوال و جوابی خواهد بود.
من همان روزها، بابت پشتیبانی از این هنرمندان زخمها خوردم و ناسزاها شنیدم. امروز هم برای حرف حقی که میزنم و حقیقتی که فریاد میکنم، هم آماده ناسزا شنیدنم و هم آماده زخم و کتک خوردن.
اما توصیه یا وصیتم به آنها که از هماکنون تیغ تیز میکنند این است که زحمت بر خود روا ندارند. شما ممکن است روزی روزگاری، همچون پیشینیانتان از کتک زدن خسته شوید و دست بردارید اما مطمئن باشید من از کتک خوردن خسته نمیشوم. همین و بس.
بدون دیدگاه