بانیفیلم: انتشار ویدیویی از رضا رویگری در فضای مجازی که او در مجلس جشنی نشسته و عدهای به نشانه کرامت، روی سر این بازیگر، اسکناس و تراول چک میریزند، بهت و حیرت و تعجب دوستداران و اهالی سینما را موجب شد؛ هنوز مدتی از این ویدیو شوکآور که شباهت زیادی به مراسم گلریزان داشت نگذشته بود که یک ویدیوی توضیحی از شخصی که در کنار رضا رویگری نشسته و منکر برپایی مراسم گلریزان برای رویگری بود بر ابهامات وضعیت معیشتی این بازیگر قدیمی افزود.
رویگری که در کنار بازیگری، با خواندن یکی از سرودهای اوایل انقلاب هم در میان جناحهای سیاسی، فردی شناخته شده است، نمایان شدن وضعیت زندگی و بیماری و ناتوانیاش در اداره زندگی، وضعیت دوگانهای را به وجود آورد؛ از یک سو سازمان سینمایی با فرستادن یکی از مدیران به میدان کمک رساندن به خواننده سرود «الله الله»، اعلام کرد که این بازیگر دیگر مشکلی برای اقامت و گذران زندگی ندارد… اما این ماجرا همچنان ادامه دارد…
هرچند به نظر میرسد دامنه مسایل نابسامان اقتصادی که گریبانگیر هنرمندان و در نگاهی بزرگتر، بیشتر مردم را گرفته است، همچنان هرازگاهی سر برمیآورد و مواردی را از این نقصان معیشتی را که نمایهای از سقوط عزتنفس هنرمندان و مردم است به نمایش میگذارد.
انتشار ویدیوهای رضا رویگری بهانهای شد تا سعید مطلبی سینماگر سرشناس، مقالهای مدون را در این ارتباط به رشته تحریر درآورد…
***
یادداشت/ سعید مطلبی
مقدمه:
روزگارى پدر همين آقاى محمد دادكان ، اسم و رسمى فراوان درعرصه لوطيگرى و پهلوانى داشت؛ نامش، مصطفى پادگان بود، معروف است ( كه البته نميدانم چقدر صحت دارد) كه علت تفاوت نام فاميلى پس(آقاى دادكان امروز) باپدر ( مصطفى پادگان) كج نويسى يا بدنويسى مامور ثبت احوال بوده كه نقطههاى (پادگان) را طورى گذارده كه (دادكان) خواندنش طبيعىتر مينمود. به هرحال به خاطر شيوه غيرمعمول پهلوان مصطفى، جماعت لقبهايى به او داده بودند، اما آقا مصطفى بدون اعتناء به نظر خلقالله راه خود ميرفت و پروايى از نظر ديگران نداشت، افتادهها را دست ميگرفت، در شب سياه و سرد زمستان، كت خود درميآورد و به تن بينوايى ميكرد، ميان برف، كفشش را به برهنهاى ميبخشيد و خود پابرهنه به خانه ميرفت، اين گونه سلوك او براى ديگران عادى نبود.
آن روزها در دبيرستان اخبارى (در ميدان شاه آنروزها و ميدان قيام امروز) درس ميدادم، از ناظم دبيرستان – مرحوم موسى پور- شنيدم وقتى به مصطفى پادگان، بابت رفتارش خرده گرفته بود، آن مرحوم جواب داده بود كه: ميدانم با كارهاى من دنيا گلستان نميشود، اما من با كارى كه ميكنم براى خود و در اطراف خودم ، گلستان و بهشتى كوچك ميسازم و همين بهشت كوچك مرا از جهنمى كه همه در آن هستيم جدا ميسازد.
خاطراتى كه گاه گاه، آنها را مينويسم، جهت آن نيست كه با تبعيت و الگوبردارى از آن، دنياى جهنمى امروزمان را بهشت كنيم، اين غيرممكن اگر نباشد، قطعاً به زمان زيادى نياز دارد ، اما به قول مصطفى پادگان، حداقل مي توانيم، بهشت كوچكى در اطراف خود و براى خود بسازيم
***
پرده اول
نمیدانم کدامیک از ان دو فیلم بیشتر آزارم داد. آن که برگهای اسکناس را در دهان یک هنرمند بیمار از کار افتاده و ناتوان میچپاندند و بر فرق سرش اسکناس فرش میکردند، یا آن که او را حقیرانه بر صندلی نشانده بودند و جوانی داشت به نوعی آن حرکات را توجیه میکرد و این نمایش حقیر و چندشآور را در یک سنت و رسم دیرین میشمرد.
اما هر چه بود و هر کدام بود، آنقدر آزارم داد که یک شبانهروز فقط نشسته بودم به نقطهای خیره شده بودم و دائم میاندیشیدم، ما چه بودیم و چه شدیم، و چه شد که به اینجا رسیدیم و گناه عزت پایمال شده هنرمندان این خاک را باید به پای چه کسی نوشت. بیتردید، همه ما در این فاجعهای که حالا خود را در هیبت زندگی و درماندگی رضا رویگری نشان داده است مقصریم. دست هیچکس در ایجاد این لجنزار شرمآور پاک نیست. همه آلودهایم. از خودِ رویگری گرفته تا شرکتکنندگان آن نمایش، تا آن مسئولی که این صحنههای زجرآور را دید و شب توانست راحت بخوابد همه مقصریم…
***
پرده دوم
سال 60 بود با ایرج قادری رفته بودیم لندن. نه مثل همیشه برای گردش و تفریح، بلکه به نیت و آرزوی اینکه بتوانیم کاری را سامان دهیم.
آنقدرها پول نداشتیم تا مثل همیشه در هتلهای پنج ستاره اطراق کنیم. در خیابان کنزینگتون، کمی پایینتر از چلوکبابی اسداله کچل و کنسولگری ایران، در یک هتل محقر دو ستاره یا سه ستاره اتاقی کرایه کردیم به شبی چهارده پوند.
دو هفتهای ماندیم. کاری که به دنبالش بودیم انجام نشد و پولمان هم ته کشیده بود. ایرج قصد داشت از همان جا به امریکا برود و من بلیط رزرو کردم برای برگشت… صبح روزی که باید عازم فرودگاه میشدم مردی به هتل آمد و مشتاق دیدن قادری. وقتی قادری را دید، آنچنان او را در آغوش گرفت که گویی برادری را بعد از چهل سال یافته است. ایرج آهسته گفت که او را نمیشناسد. اما بعدا خود مرد شرح داد که یکی از علاقمندان اوست و در اینجا کار و بار حسابی دارد و ماشین بنتلی آخرین مدلش در مقابل هتل نیز همین را گواهی میداد. لحظهای به پیشخوان هتل رفت. تلفنی کرد و وقتی برگشت به ایرج گفت که اثاثیهاش را جمع کند، چراکه در هتل هیلتون برایش اتاق pranece room را رزرو کرده است.
هر چه ایرج امتناع کرد، مرد بر اصرار خود افزود و عاقبت او را قانع کرد. با توجه به اینکه، همراه او (یعنی من) هم دارم برمیگردم به ایران و ایرج تنها میماند، افتخار پذیرایی را از امروز به این آقا بدهد و وقتی من عازم فرودگاه میشدم ایرج در اتومبیل بنتلی این علاقمند راهی pranece room هتل هیلتون بود.
چند روز بعد از بازگشتم، قصه را با آب و تاب برای فردین تعریف کردم و بیشتر محض شرح علاقمندی و اشتیاق و ارادت و محبت این دوستدار قادری به او. اما وقتی حرفم تمام شد فردین پرسید
ایرج هم رفت؟
وقتی پاسخ مثبت دادم، چهرهاش در هم رفت. گویی تمام غم عالم یکباره به شانههای او نشسته باشد. برای لحظاتی فقط چند بار سر تکان داد و هیچ نگفت و عاقبت فقط یک جمله کوتاه گفت؛ از ایرج توقع نداشتم.
برایش گفتم که پولمان تمام شده بود، ایرج باید میرفت امریکا، مرد نیم ساعت اصرار و عاقبت التماس کرد و چه و چه و چه تا بتوانم رفتن ایرج را همراه صاحب بنتلی به هتل هیلتون برای فردین توجیه کنم. اما بعد از همه حرفها و دلیل و برهان و شاهد آوردنهای من، فردین جواب داد که
– مستراح اون هتل دو ستاره هزار بار شرف داره به pranece room هتل هیلتون.
خیلی گرفته بود. با این که از هیچ جنبهای به این موضوع ربط نداشت، به نظر میآمد عزت و غرورش جریحهدار شده. باورکردنی نیست اگر بگویم که به وضوح بغض کرده بود. وقتی جدا میشدیم گفت که
– از ایرج خیلی رنجیدم و اگر تو هم همراهش رفته بودی حتی یک شب تو اون هتل خوابیده بودی تا آخر عمر اسمت رو نمیآوردم.
***
چند ماهی بعد تولد پسرم بود. فردین را دعوت کردم. بدون مقدمه پرسید
ایرج هم هست؟
معلوم بود که هست. پاسخ مثبت بود و آن شب فردین نیامد.
یکی دو سالی طول کشید که فردین با ایرج آشتی کرد و همان اول کار هم از کار ایرج و پذیرفتن دعوت آن مرد صاحب بنتلی گله کرد و حتی جملهای را که به من گفته بود به خودِ ایرج هم گفت
– مستراح اون هتل دو ستاره هزار بار شرف داره به pranece room هیلتون.
***
خاطرهای بود. نه برای یک فرد مشخص، شاید برای خودم و همه دوستانم و همه کسانی که باور دارند عزت نفس سرمایهای بزرگ است، ذرهای از آن را از کف دهی، همهاش در چشم بهم زدنی به باد خواهد رفت.
***
پرده سوم
داشتند دوربین و پرژکتورها را بار وانت میکردند که برویم برای فیلمبرداری. روز جمعهای بود و فردین مطابق قراردادش فقط روزهای جمعه برای فیلمبرداری فیلم «کوچه مردها» حاضر میشد. منتظر راه افتادن وانت و رفتن کارگران بودیم. معمولا یکی دو ساعتی طول میکشد تا بروند. برق را از سر تیر چراغ برق بگیرند، پرژکتورها را تنظیم کنند. اثاث صحنه را بچینند و بعد ما را خبر میکردند که برویم برای فیلمبرداری… استودیوی عصر طلایی که فیلم را برای آن میساختم آشپزخانه بزرگی داشت. تابستان گرمی بود و ما ترجیح میدادیم زمان را در آشپزخانه بگذرانیم که تنها مکان کولردار استودیو عصر طلایی بود. کنار بساط مشدعلی نشستم تا برایم لیوانی آب بیاورد. و بعد آن مرد را دیدم که با صدای آهسته داشت برای جهانگیر جهانگیری که آن زمان یکی از مدیران تولید و تدارکات عصر طلایی بود، درد دل میکرد. مرد از بازیگران درجه سه یا چهار سینما بود. از آنها که در صحنهای حضور مییابند نهاری میخورند و آخر شب رقمی در حدود ده یا بیست تومان (یعنی 200 ریال) دریافت میکنند.
احساس کردم مرد به گریه افتاده است. چشمهایش را با پشت دست پاک کرد و راه افتاد تا همراه اکیپ سر صحنه فیلمبرداری برود. قبل از آن که مرحوم جهانگیری برود، پرسیدم این چش بود؟ و جهانگیری توضیح داد که عقدکنان دخترشه، قرار بود کسی پولی بهش قرض بده که نداده و بیچاره درمونده میگه حتی پول یک جعبه شیرینی را ندارم.
جهانگیری رفت و پس از لحظهای من دیدم که از روی تختی در انتهای آشپزخانه فردین برخاست و نشست. تازه فهمیدم که فردین هم از زور گرما به تخت گوشه آشپزخانه عصر طلایی پناه آورده است. پرسید
این یارو کی بود؟
گفتم یکی از سیاهی لشکرها و پرسید
– میتونی یک رل یک سکانسی براش بذاری.
گفتم رلی ندارم. اما… و فردین تاکید کرد که
– براش بنویس.
و من نوشتم…
فردا دفتر عصر طلایی بودم که مرد آمد. فکر کردم که فردین با آن رل یک سکانسی سعی کرده است به جای ده یا بیست تومان، مرد صاحب صد تومان شود. آمد و مقابل امینی نشست. امینی گفت که قرار است فردا یک صحنه مفصل بازی کند و از این حرفها. اما وقتی حرفهای امینی تمام شد مرد پاسخ داد که…
– فردا برای کار لازمی عازم یک سفر است و نمیتواند در تهران باشد. اما اگر به او پول خوبی بدهند، این کار را خواهد کرد.
امینی پرسید
– پول خوب یعنی چقدر؟
و مرد با خونسردی پاسخ داد
– سه هزار تومان.
سه هزار تومان پول زیادی بود. خیلی زیاد. دستمزد من برای کارگردانی و فیلمنامه فیلم «کوچه مردها» که یک سال و نیم وقتم را گرفت دوازده هزار تومان بود و این مرد برای بازی در یک صحنه سه هزار تومان دستمزد میخواست. برای لحظهای اندیشیدم که بیچاره به خاطر غصه ازدواج و عروسی دخترش دیوانه شده، اما لحظهای بعد دیدم امینی از او دیوانهتر است. چون بلافاصله پیشنهاد مرد را قبول کرد.
قرارداد امضا شد و برخلاف رسم معمول عصر طلایی که دستمزدها را با چکهای وعدهدار میدادند، تمام دستمزد مرد نقداً پرداخت شد. وقتی رفت، هاج و واج به امینی نگاه کردم. حتی نمیدانستم چگونه باید علت این دیوانگی را از امینی بپرسم. خودش فهمید. لبخند زد و گفت
– فردین میده. قرار شد ما قراردادش رو ببندیم و پولشو بدیم. اون با ما حساب میکنه.
نمیدانم آن مرد، این اتفاق عجیب را به معجزه تعبیر کرد یا شانس، یا خواست خدا، یا حماقت امینی یا اصرار من که گفته بودم برای این نقش فقط این آدم باید باشه. (به او اینگونه گفته بودند).
اما مطمئن هستم هرگز نه فهمید، و نه حدس زد که همه این پول از جیب فردین پرداخت شده. همان کسی که به او گفته بود اگر رفتی استودیو عصر طلایی از سه هزار تومان پایین نیا. آنها خیلی نیازمند بازی تو در این نقش هستند.
***
برعکس پرده دوم، این پرده را برای مخاطب خاصی مینویسم. یا بهتر است بگویم برای مخاطبان خاص. آنها که میتوانند حتی یک کار نیک و خداپسندانه را به یک نمایش فجیع، دردآور و ضدبشری تبدیل کنند. چه اشکالی دارد، اگر به خاطر خدا به کسی کمک میکنید فقط خودت بدانی و او و خدا…
و چه شکوهمند است که فقط تو بدانی و خدا.
با سلام مطلب فوق العاده زیبایی بود روح هردو شاد و ارزوی طول عمر برای هنرمند عزیز پیشکسوت سعید مطلبی
با درود به آقای مطلبی و سپاس از بازگویی این خاطرات، در باره بخشندگی و انسانیت فردین خیلی نوشته شده و شنیده بوده ایم ولی این خاطره از هرگونه تحلیلی گذر می کند. این انسان بزرگ دارای اخلاقی آهنین بوده است که هیچ چیز خدشه ای به آن وارد نمی کرده است. حالا می فهمم که چرا بعد از انقلاب او ممنوع التصویر شد و امثال همان مسئول مورد اشاره ی آقای مطلبی از او خواستند که برای بازی در فیلمهایش توبه کند که نشان می دهد که آن شخصیت والا را نشناخته بودند و با متر خود او را اندازه می گرفتند متری که بکار اندازه گیری ریش و دستبوسی و به خاک افتادن و خود تحقیری برای مشتی دلار بیشتر، می آمد. خاطره ی اول گویای مردی از تبار استثناست، استثنایی از نوع میلیونها صدفی که تنها یکی از آنها حاوی مرواریدی است که زیباترین گردن ها را برازنده است. این خاطرات صدایی است که از آن مرد بی مانند مانده است. مرسی آقای مطلبی.