خانه اش شده بود جبهه. فقط گاهی مثل یک میهمان میآمد و سری به ما میزد و میرفت. او مهمان ما بود و مهمان خودش هم ترکشها و جراحتها بودند. جراحت شیمیایی و ترکشهایی که در بدنش بود، فعالیت را برایش سخت کرده بود. گاهی به خاطر ترکشی که در کمرش بود، تا صبح نمیتوانست بخوابد.
به گزارش ایسنا، فرهاد نجفی برادر شهید بهمن نجفی روایت میکند: بهمن از همان کودکی، پسری با غیرت و مهربان بود. او به خاطر مشکلات خانواده نتوانست درس خود را ادامه دهد چون پدر ما از دو چشم نابینا و کارگر شرکت نفت بود. به سختی روزگار میگذراندیم. برادر بزرگمان هم ازدواج کرده بود، به همین دلیل، بهمن با دیدن مشکلات، به ناچار درس را رها کرد و مشغول کار شد تا کمک حال خانواده باشد. به شیراز و بعد هم بندر بوشهر رفت و مشغول ساخت در و پنجرههای آلومینیومی شد.
نزدیک انقلاب که شد، به تهران بازگشت و مشغول فعالیتهای انقلابی شد. جنگ که آغاز شد. بهمن برای ما حکم یک مهمان را پیدا کرد. خانهاش شده بود جبهه. فقط گاهی مثل یک میهمان میآمد و سری به ما میزد و میرفت. او مهمان ما بود و مهمان خودش هم ترکشها و جراحتها بودند. جراحت شیمیایی و ترکشهایی که در بدنش بود، فعالیت را برایش سخت کرده بود. گاهی به خاطر ترکشی که در کمرش بود، تا صبح نمیتوانست بخوابد.
از سال ۱۳۶۰ تا سال ۱۳۶۵ جمعاً او را کمتر از سه چهار ماه دیدیم. اتاقی که در خانه پدری داشت پاتوق همرزمانش شده بود. با هم مینشستند روی نقشههای جنگی حرف میزدند. گاهی به شوخی میگفتم: «بهمن جان، اگر طرح و عملیات دارید، ببرید منطقه خودتان. من میترسم دشمن بفهمد اینجا را کردهای اتاق جنگ، موشکش را بفرستد خانه پدری مان را خراب کند.»او هم با خنده میگفت: «نترس، عراق با تو یک نفر کاری ندارد.»
حضورش برایمان دلگرمی بود. او برای همۀ ما مثل تکیه گاه بود، حتی برای پدر و مادرمان. حسابی هوایشان را داشت و همیشه سفارششان را به ما میکرد. آخرین بار هم وقتی عازم بود، حرفش همین بود که مواظب پدر و مادر باشید. بعد از شهادتش وقتی یادداشت وصیتنامهاش به دستمان رسید، باز هم همان سفارش همیشگی. گفته بود که خانه ام را بفروشید و خرج چشمهای پدر کنید تا دوباره بیناییاش را بدست آورد.
توانستیم پدر را برای جراحی به اسپانیا ببریم. آنجا چشمانش پس از عمل برای چند دقیقه دید داشت؛ فقط به اندازه دیدن عکس بهمن. مادر هم بعد از شهادت بهمن، زمینگیر شد و دیگر نتوانست راه برود. پدر و مادر، با پر کشیدن پسرشان، شکستند. و این دوری، خیلی طول نکشید تا به دیدارش رفتند.
بدون دیدگاه