یادداشت / جواد کراچی
بخت با من یار بود که برادر و خواهر بزرگترم اهل مطالعه و کتاب بودند و سری در روزنامهها و مجلههای آن زمان داشتند.
با نام بهرام بیضایی از همان دوران نوجوانی آشنا شده بودم و به تقلید از بزرگترها برای او احترام ویژهای قائل بودم و هر جا نامی از او بود با کنجکاوی بیشتری آن را دنبال میکردم.
در شهر کوچک و دور افتادهای که فقط ده نفر مشترک و روزنامهخوان داشت روزنامه دو روز گذشته که تازه از راه رسیده بود و به آن پریروزنامه میگفتیم را وظیفه داشتم از مغازهای که وسایل ورزشی میفروخت یا ظروف کرایه میداد و سیگار هم میفروخت و عصر که میشد روزنامه های پریروز را هم می فروخت، بگیرم و به منزل ببریم.
عادت داشتم روزنامه را باز میکردم و صفحات آنرا تورقی میکردم و اگر مطلبی و خبری از فردین و ملکمطیعی داشت را با ولع میخواندم. زندگی کردن در شهری که سینما نداشت انگار جهنمی بود شبیه به زندگی.
صفحات روزنامه را ورق میزدم تا رسیدم به صفحه اگهیهای ترحیم و تسلیت.
ناگهان چشمم افتاد به آگهی ترحیم بهرام بیضایی.
روزنامه را دو دستی بر سرم کوبیدم و های های گریه کردم.
گریه کردیم و اشک ریختیم و در میان هق هق کردنها ، برای دوستانم گفتم که چه کسی را از دست دادهایم.
دوستانی که شاید اولین بار بود که نام بهرام بیضایی را میشنیدند. حالا باید برایشان میگفتم که سازنده «رگبار» کیست.
ناگهان یکی از دوستان گفت : نگاه کن پایین این آگهی نوشته. بهرام بیضایی(!) یعنی خودش این آگهی را نوشته. یعنی زنده بوده که این آگهی را نوشته.
حالا دیگر صحنه فیلم «مسافران» زنده و گریه ما به خنده تبدیل شده بود؛ میزدیم سر و کول همدیگر و میخندیم!
و معنی سینما و واقعیت سینما را با پوست و جان خودمان احساس میکردیم، در شهری که سینما نداشت.
جامپ کات میزنم به سه سال بعد و با همین عشق و احترام میخواستم برای اولین بار به پایتخت بروم. آنجایی که دانشکده ای داشت به نام دانشکده هنرهای زیبا و استادی داشت به نام بهرام بیضایی.
برای اجرای نقش عملی، قطعه کوتاهی از نمایشنامه اتللو را انتخاب کرده بودم.
آن را برای مادرم اجرا میکردم و او هم بیچاره بی آنکه داستان شکسپیر را بداند راه میرفت و قربان و صدقهام میرفت و مدام میگفت: به به عالیه… اما کتابهایت کو، کتابت را بخوان. تو فقط نقش بازی میکنی.
روزها میگذشتند و هرچه به روز موعود برای سوار شدن و به تهران رفتن نزدیک میشدم نگرانی و دلهره من از اینکه لباس چی بپوشیم که قشنگ و شیک باشد. بیشتر و بیشتر میشد.
شب بود و شبی سرد از اواخر بهار بود. با دوستان و همکلاسیها به بهانه درس خواندن در تنها میدان شهر که به تازگی آن را چمن کرده بودند و چند چراغ مهتابی هم دور تا دور آن گذاشته بودند نشسته بودیم و در باره هر چیزی حرف میزدیم الی کتاب و درس.
مشورت با دوستان و اینکه چکار کنیم و چی بپوشیم مرا و دوست هنرمندم را به ذوق آورد.
مادر. مرحوم مادرم. پشه بند کهنه ای را که دیگر کارایی خودش را از دست داده بود و پشهها از سوراخهای آن نفوذ میکردند، پاره کرده بود. تا از آن دستمال آشپزخانه درست کند که نظرم را جلب کرد.
پرسیدم: با این میتونی یک پیراهن برای من درست کنی؟
مهربانیش، به او اجازه نه گفتن نداد.
چه پیراهنی درست کرد. چرخ خیاطیش را. دستان نازنیش را. اکنون در مقابلم می چرخند.
چه پیراهنی درست کرد، منگولههای پشه بند را دور تا دور آستین و یقه آهنگریش انداخته بود. تا پسرش … تا سلطون جم جمه اش تا کروک سوز پنج منیاش در پایتخت بپوشد.
حالا پایمان را در یک کفش کردهایم که شلوار را چکار کنیم. این شلوار قدیمی و کثیف که درست نیست در تهران بپوشیم. لباس باید نو باشد.
کار به التماس و گریه کردن کشید.
خواهرم، شلوار نخ کبریتی سفید رنگی که از حقوق معلمیاش برای خودش خریده بود و حتما از تماشای التماس و زجه زدن من برای خریدن یک شلوار نو، دلش به رحم آمده بود. ناگهان گفت بیا این شلوار را بپوش اگر اندازهات میشود آن را بپوش.
شلوار را پوشیدم.
ولی آن شلوار زنانه بود!!
پیراهن سفید منگولهدار بلند تا روی زانو را پوشیدیم و هر دو تا، جور جور بودند.
حالا با دوستان و همکلاسی ها روی چمن های فلکه زند نشستهایم و در اندیشه پیدا کردن یک کفش سفید هستیم تا سرا پا سفید پوش بشویم و به تهران و به پایتخت برویم و در دانشکده هنرهای زیبا نقش اتللو را بازی کنیم.
دوست هنرمندی که سرشار از استعداد بود و پایمال روز و روزگار شد و تمامی خلاقیتش در تغییر و تحولات جبری زمانه گم شدند، گفت: برویم بیمارستان.
راه افتادیم و رفتیم به طرف بیمارستان.
گشتی زدیم و با دوستان، آشنایان و پرستاران، سلام و علیکی کردیم و برگشتیم.
گفتم این چکاری بود. چکار داشتی؟
گفت بیا برات درستش میکنم.
باز هم به فلکه زند برگشتیم و روی چمن ها نشستیم.
گفت : کفشت را در بیاور.
گفتم: برا چی؟
گفت: در بیاور تو چکار داری.
یک لنگه کفش مشکی را درآوردم و به او دادم.
با چنان مهارتی چسب های سفید بیمارستان را در جیبش گذاشته بود و با خودش آورده بود که ما هم نفهمیدیم.
چسب ها را به شکل مثلثی هلال واری برید و روی پشت کفش چسباند و با قلم موی نقاشی آنرا سفید کرد و کفشی سپید و مشکی بسیار شیک و جذاب که با شلوار سپید و پیراهن سپید جور بودند را درست کرد و من سوار بر اتوبوس تی بی تی. شیراز/ تهران به سوی پایتخت رفتم.
رفتیم و دانشکده هنرهای زیبا را پیدا کردیم و در پشت میلههای آن سوار بر ابر آرزوها، دنیای رویاها و خیالات را در مینوردیدم که ناگهان با صدای مردی که گفت: چی میخوای برو. اینجا چرا وایسادی.
روز بعد امتحان کتبی داشتیم، امتحانی که من از آن گریزان بودم. به خودم میگفتم به من چه که موسیقی زوربای یونان را چه کسی ساخته. من چکاری به جان فورد دارم و جان فورد چکاری به من دارد. شهر ما هنوز سینما ندارد. اسپارتاکوس سال ۱۹۶۰ یا ۷۰ درست شده به من چه ربطی دارد.
از من درباره جنگ حیدر و مهدی با ژاندارم ها سوال کنید که صدای تیر و تفنگشان در گوشم میپیچد. فیروزآباد هنوز جادهاش خاکی است و برای دیدن یک فیلم، من باید از فیروزآباد به شیراز بروم.
«برگه امتحان کتبی شما به دلیل نمره پایین زبان انگلیسی. اصلا بررسی نشده.»
روی سن تئاتر دانشکده ایستاده بودم که صدای دلنشین آقای خسروی. خواب مرا پراند.
بهرام، شاه شاهان. با صدایی دلنشینتر گفت: حالا اجازه بدهید نقشی که انتخاب کرده را بازی بکند.
نقش اتللو را انتخاب کرده بودم.
با اجازه آنها تمرکز کوتاهی کردم و شروع کردم.
چند دقیقه و چند جمله بیشتر نبود.
سرم را به رسم خجالت پایین انداخته بودم که باز با صدای مردی از دیار باستانی کشورم به خودم آمدم:
«تو اگر اتللو نباشی. بچه اتللو هستی. پسر جان، چرا تو درس نمی خوانی. اینجا اول برگه زبان انگلیسی را تصحیح میکنند و شما انگلیسیتان خیلی ضعیف است. این لباس های ژیگولویی چیه که پوشیدهای!!»
سرم را به رسم خجالت باز هم بیشتر پایین انداختم.
آری، بهرام. شاه شاهان. او میدانست که باید اول، خانه را از بیگانه خالی کنیم.
«پسر جان برو درس بخوان تا امتحان کتبی نمره بهتری بیاوری و انگلیسی را هم خوب یاد بگیر.»
حالا من مانده بودم که راز این لباس های شیک و ژیگولویی پشه بندی را برای آنان بازگو کنم یا نه. شاید که فرجی بشود.
من و من کردنم و پابه پا کردنم به امید فرجی بود که ناگهان یکی از افراد هیات ژوری گفت: «برو، سال آینده با دست پر بیا، قبول میشوی.»
…
سالها گذشتند و گذشتند تا اینکه ده دوازده تا یک مارکی را با خودم به داخل کیوسک تلفنی در آلمان برده بودم تا از آلمان زنگ بزنم خدمت استاد بهرام خان بیضایی.
یک مارکیها، یکی بعد از دیگری تمام میشدند و حرص مرا در آورده بودند تا اینکه صدای نازنیش را شنیدم: «من که میگویم بر نگرد. اینجا کار کردن سخت است.»
وقتیکه موضوع افسردگی و ته کشدین شوق زندگی را برایش گفتم.
گفت: «بیا، ولی یک جفت کفش آهنی با خودت بیاور…«
بهرام شاه شاهان.
…
گفتم از ایران نرو.
گفتی به خاطر نیاسا می روم.
…
تو ماندگاری برای همیشه.
جان و روح هر ایرانی اصیل با نام تو آشناست.
…
سگ کشی را می ساختی. بازیگرت خلف وعده کرده بود.
گفتم: ما بیشتر ازین نمی توانیم منتظر بمانیم.
گفتی: بروید، موافقم… اینها همین هستند.
…و برای روزی دیگر و صحنه ای دیگر برنامه ریزی کردیم.
…
بهرام جان، جان جانان.
این آنها هستند که میروند و بازنده اند.
تو سربلند و پر افتخار هستی و جاودانه در تاریخ ادب و فرهنگ ما می مانی.
ماه فروردین
بدون دیدگاه