کتاب شانزدهم از مجموعه داستان های شاهنامه، نگارش محسن دامادی منتشر شد.
به گزارش رسیده، در بخشی از این کتاب آمده است:
هر آنجا که روشن شَوَد راستی/ فُروغِ دروغ آوَرَد کاستی
پس از یورش لشکرِ توران به مرزهای ایران، سیاوش با سپاهی برای جنگ رفت. افراسیاب از درِ آشتی درآمد. صد خویشِ او گروگانِ پیمانِ آشتی شد. کی کاوس از آشتی برآشفت و فرمان داد تا جنگ بی درنگ آغاز گردد. گروگانهای تورانی نیز کشته شوند. سیاوش اجرای فرمانِ پدر را دور از جوانمردی دانست. چون از فرمانِ شاه سرپیچی کرد دیگر جایی در ایران جایی نداشت، به ناچار از افراسیاب خواست اجازه دهد از سرزمینِ توران بگذرد و در جایی از دنیا پناهی بجوید. افراسیاب، رندانه به شاهزادهی ایرانی پناهندگیِ سیاسی داد. سیاوش در توران ماندگار شد و با فرنگیس دخترِ افراسیاب پیمانِ زناشویی بست.
در این کتاب، در ادامه ی ماجرای زندگیِ سیاوش می خوانیم: سیاوش در توران شهری زیبا ساخت و آن را سیاوشگِرد نامید. این کار موجبِ حسادتِ گَرسیوَز برادرِ افراسیاب شد که بارها در بازی های ورزشی از او شکست خورده بود. گرسیوز به تدریج افراسیاب را به سیاوش بَدگمان کرد تا زمینهی کشتنِ او فراهم شد.
رسید روزی که سردارِ تورانی، گُروی زره، به فرمانِ افراسیاب، سیاوش را به جایی دور از شهر بُرد. گرسیوزِ ناجوانمرد برای بریدنِ گلوی سیاوش خنجری تیز آورده بود. گُروی خنجر را گرفت، چنگ در موی سیاوش زد و او را به پهن دشتی برد که روزی نشانهگاهِ تیرِ سیاوش در مسابقه با گرسیوز بود.
چو از شهر و از لشکر اَندَر گذشت/ کِشانَش بِبُردند بر پَهن دَشت
زِ گرسیوز آن خنجرِ آبگون/ گُروی زره بِستَد از بَهرِ خون
پیاده همی بُرد مویَش کِشان/ چو آمد بِدان جایگاهِ نشان
که آن روز افکنده بودند به تیر/ سیاوش و گرسیوزِ شیر گیر
گروی زشت خوی نابکار، شاهزاده ی پیلپیکرِ ایران را بی شرم و باک بر خاک انداخت. تشتی زرین زیرِ سرِ و گلوی او گذاشت؛ گویی بخواهد گوسفندی قربان کند، سرِ سیاوش را از پیکر بلندبالای او جدا کرد، خونِ سیاوش به تشت ریخت.
چو پیشِ نشانه فَراز آمد اوی/ گُروی زره، آن بَدِ زشت خوی
بِیَفکند پیلِ ژیان را به خاک/ نه شَرم آمدَش زان سپهبد نه باک
یکی طشت (تَشت) بِنهاد زَرین، گُروی/ بپیچید چون گوسفندانش روی
جدا کرد از سَروِ سیمین سَرَش/ همی رفت در طشت (تَشتِ) خون از بَرَش
گروی زره تشتِ خون را جایی که افراسیاب گفته بود واژگون کرد تا از خون سیاوش گیاهی نروید؛ اما همین که خونِ سیاوش بر سنگلاخ ریخته شد، از خونِ او گیاهی رویید.
به جایی که فرموده بُد طشت (تَشتِ) خون/ گُروی زِرِه بُرد و کَردَش نگون
گیاهی بَرآمد همان گَه زِ خون/ بدان جا که آن طشت (تشت) شد سرنگون
شاعر می گوید: ایرانیان این گیاه را به نامِ خونِ سیاووشان میشناسند.
گیا را دهم من کنونت نشان/ که خوانی همی خونِ اِسیاوَشان
فرنگیس موی سیاه و بلندِ خود را گشود، گیسو برید و به سوگ نشست. با ناخنِ حنا بسته بر گونه چنگ کشید، گونهها از خون گلگون شد.
هَمی بندگان موی گردند (کردند) باز/ فرنگیس، مِشکین کمندِ دراز
بُرید و به گیسو میان را ببست/ به ناخُن گُلِ ارغوان را بِخَست
ماجرا همین جا پایان نمی یابد، با خبرِ کشته شدنِ سیاوش، مردم در هر جای ایران به خشم و خروش آمدند…
*
شاعر به بهانه داستانِ سیاوش پند می دهد: کسی بد می کند، ولی روزگارِ او خوش است، گویی جهان بنده ی او باشد، بخت یار و دنیا به کام است؛ دیگری جز کارِ نیک نمیکند و پیوسته از نداری و کاستی (نژندی) در رنج است.
یکی بَد کند نیک پیش آیدَش/ جهان بنده و بخت، خویش آیدش
یکی جز به نیکی جهان نَسپَرد/ همی از نَژندی فرو پَژمُرَد
و می گوید: این ویژگیِ دنیای ناپایدار و ناسازگار چنین است، اما برای همیشه پایدار و جاوید نمی ماند.
که ناپایدار است و ناسازگار/ چنین بود تا بود این روزگار
یکی دان اَزو هرچه زایَد همی/ که جاوید با او نَپایَد همی
کتاب شانزدهم با نامِ فرنگیس و سووشون، مانند دیگر کتاب های «مجموعه داستان های شاهنامه» در این هفته از سوی انتشارات کتاب سرای نیک به بازارِ نشر آمده است.
بدون دیدگاه