*جمشید پوراحمد
پروژه مستند داستانی «فنگ شویی ذهن»؛ بلوچستان، ایرانشهر، روستای آبادان؛ تمام کودکان روستا نقش خودشان را بازی میکردند. پایان روز به چه دلیل؟ نمیدانم! از بچهها سئوال کردم؛ کی میدونه رئیس جمهور کیه؟ فقط یکی از پسربچهها گفت؛ ترامپ!
خانم جوان مشاوری که از طرف بهزیستی گروه را همراهی میکرد و تک تک خانوادههای روستا را به اندازه هویت خودش میشناخت… گفت: آقای پوراحمد برای سئوالتان دلیل و انگیزه خاصی داشتید؟ و من از شرمندگی به چشم خویشتن دیدم که خجالتم میرود!
به همراه خانم مشاور از چگونه و کجا زیستن خانوادههای روستای آبادان بازدید رسمی به عمل آوردیم؛ (از این پالادیوم سعادت، خوشبختی و رفاه!)
از نداشتههایشان نمیگویم، از داشتههایشان میگویم؛ پنت هاوسی به اندازه چهارده متر(!) که بین چهار تا هشت نفر در آن زندگی میکردند. کف تمام اتاقها یک زیلو، تعدادی بالش (ازپرقو؟!) و پتو، یک لامپ کم سو، گاز پیک نیکی، فلاسک چایی، چند استکان و… همین!!
به اسباب و اثاثیه این خانه باید این وسایل را هم بیفزاییم؛ یک یخچال سایدبایساید لبریز از لذتبخشترین و گرانبهاترین خوردنیهای جهان! در تمام اتاقها کارتونی پر از نان خشک و خرماهای دور ریز که برای مصرف حیوانات از زیر نخلها جمعآوری میشود!
در این سبد عدالت غذایی، نان خشک و خرماهای دور ریز، بانک تغذیه این خانواده بود! آرزو کردم که ایکاش روستای آبادان و هزاران روستای دیگر این کشور متعلق به عراق، سوریه، فلسطین و… بودند تا دولتمردان آن کشورها ساکنان این روستاها را می دیدند.
چه جای مناسبی است برای این نقل ارزشمند؛ شیخ ابوالحسن خرقانی شبی در نماز بود. آوازی شنید که؛ ابوالحسن! خواهی که آنچه از تو میدانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند!؟ شیخ گفت؛ بارالها! خواهی آنچه از کرم و رحمت تو میدانم و میبینم با خلق بگویم، تا دیگر هیچکس سجودت نکند؟ آواز آمد؛ نه از تو، نه از من…
در روستای آبادان تقریبا همه خانواده ها باهم نسبت فامیلی دارند و به همین دلیل تعداد فرزندان معلولشان بسیارند! دختر خانمی ۲۵ساله معلولی را دیدم که سرش به چند کیلو گوشت چسبیده بود. دقیقا چون لاک پشتی که نه توان و نه اراده حرکت دارد. لبخند به لب داشت و از درون من کاملا آگاه!
مگر میشود خالق متعال بعضی از مخلوقهایش را رها کند و آنها را نبیند؟ نکند مامور تحقیق و تفحص کائنات رانتخوار و اختلاسگر بوده و آمار و آدرس صحیح و دقیقی از این بندگان درمانده به صاحب راز ارائه نکرده؟ نکند صاعقه بیعدالتی راستی را از میان برده و یا شاید سیاست دشمنان قرضی و فرضیمان باعث این وضعیت شده؟!
به اعتقاد پدرو مادرها؛ معلولیت فرزندانشان خواست و امتحان الهی است! نظر خانم مشاور این بود که نخوردن و ندیدن برای این کودکان به شکل یک باور، عادت و خصلتشان درآمده. اما چنانچه شما تمایل دارید، بچههای روستا بتوانند رئیس جمهور را بشناسند، پیشنهادی به صاحب منصبان کشور به ویژه متولیان صدا و سیما دارم؛ اینکه به جای هزینههای کلان و در بعضی موارد بودجههای نجومی پنهان و بیخاصیت و دور ریز ساخت سریالهای کاملا بیاثر و ایجاد شبکههای بیثمر، بیمحتوا، تکراری و کسلکننده و با حضور آدمهای تهی را تعطیل کنند و بودجهاش را صرف فرهنگ، بهداشت، تامین مسکن، سیر کردن شکمهای گرسنه، آفریدن شادی، دادن انگیزه، ایجاد امیدواری و خرید رادیو و تلویزیون برای روستا و روستائیان کنند.
این کار باعث میشود تا کودکان و بزرگترهای آنها از ثروت بیانتها و آشکار و پنهان سرزمینشان آگاه و بهرهمند شوند.
شاید در چنین فضایی این روستاییها هم بتوانند از این زندگی سخت، غمانگیز، طاقتفرسا و مشقتبار مسئولان و خانواده به ویژه فرزندان، فامیلهای دور و نزدیک و همسایههایشان که برای لقمه نانی در اروپا، آمریکا و کانادا، سراغ سطلهای زباله نروند(!) باخبر شوند و دست آخر بدانند که رئیس جمهور دلسوز کشورشان کیست!
خوزستان؛ یکی از روستاهای بهبهان که مرز مشترک با استان کهکیلویه و بویراحمد دارد. وضعیت روستاها نسبت به روستای آبادان قابل مقایسه نیست؛ از ماشین شاسی بلند، وای فای، اسپیلت، تلویزیون و دیگر امکانات رفاهی نسبی برخوردار هستند و در صورت نیاز به فراهم کردن جنس خلاف(!) از تو به یک اشاره…. از من به سر دویدن ساقی و جنس خلاف!
در چنین جغرافیایی اما، دریغ از یک شبکه تلویزیونی خودی. پیدا کردن یکی از دهها شبکه صداوسیما امریست محال!
بنده که ناچار بودم سریال مورد نظر شبکه سه سیما را با گوشی تلفن همراهم ببینم، با جوان بیست و چهارسالهای آشنا شدم که در روستای مذکور یک قصابی شبانه صحرایی داشت (ساعات کارش از هفت تا ده شب بود.) دوستی ما از آنجا شروع شد که جوان قصاب عکسهای از غلامرضا تختی، فردین، فروزان و گوگوش را روی دیوار کاهگلی قصابیاش زده بود. دلیلش را از او پرسیدم؛ گفت: جهان پهلوان تختی اسطوره جاودانه ورزش ایران است، فردین و فروزان شناسنامه سینمای ایران و گوگوش تنها بانوی خواننده ایرانی که آوازه شهرت و محبوبیتش جهانی است و با تمسخر ادامه داد: نکند توقع داشتی عکس بهاره رهنما، گلزار، امین حیایی و بهرام رادان را میزدم!
این اولین ضربه هوکی بود که جوان قصاب به من زد و امتیازش را هم گرفت!
جوان قصاب از کودکی در کنار پدرش چوپانی و قصابی میکرده؛ او مختصر معلولیتی در لبانش داشت… اما بسیار جوان زلال، صادق و بامعرفتی بود.
تعریف کرد که فقط دو کلاس درس خوانده، ولی برایش دیپلم و گواهینامه رانندگی قانونی خریدهاند!
جوان قصاب اولین سئوالش از من این بود که در کشور چند قانون داریم؟!
سئوالش تامل برانگیز بود! راستی ما در کشور چند قانون داریم؟ قانون نوشته شدهای که اجرا نمیشود؛ قانون پول و نفوذ و رابطه و… قانونهای ملوک طوایفی!
نمی دانستم جوان قصاب دنبال چیست و چرا آنقدر متشنج و عصبانی است. پرسید: چرا بازیگران زن در تلویزیون حجاب کامل دارند، اما در سینما خیلی سختگیری نیست و خانمها با آرایش غلیظ ظاهر میشوند. یا در شبکه خانگی همه چی گل و بلبل است! آیا این مسخره نیست که تلویزیون همان فیلمها را پخش میکند! باور بفرمائید در این تقابل دیگر آنزیمی در بدن نداشتم… در این مباجثه با جوان قصاب اما عمویش نظر دیگری داشت.
عموی او شخصی فرهنگی و اهل قلم بود که گفت: اگر خیلی علاقهمند به دیدن سریالی ایرانی باشی، لازم نیست شبهای طولانی وقت بگذاری! کافی است یا اولین و یا آخرین قسمت آن سریال را تماشا کنی تا کل داستان را بفهمی! عمو افزود: ضعف بزرگ اکثر سریالهای تلویزیون، قصههای تکراری، بیمحتوا، آبکی و بعضی وفتها مضحک آنهاست؛اینکه پلیس شکست نخواهد خورد! قاضی عادل است! وکیل خیانت نمیکند! دکترها همه محرم هستند و شریف! و… مسئولان همگی خدمتگزار!
دو ماه بعد و آخرین شب حضورمان در این روستا بود که جوان قصاب که سرش گیج بود در خلوتی به من گفت: آره دکتر، تو روستای ما کسی کانال ایرانی نگاه نمیکنه و متاسفانه همه تماشاگر کانالهای ترکیه هستند! اما اگر دستت میرسد به گوش مسئولان برسان که کاری بکنید؛ نتیجه دیدن کانالهای ترک تو خانواده و فامیل نزدیک ما، وجود رفتارهای غیراخلاقی و عدم پایبندی به اصول و ارزشها… شده که این فاجعهست.
جوان قصاب اینها را گفت و رفت…
***
دو سال پیش در یاداشتی این موضوع را به وزیر وقت ارشاد متذکر شدم که مادرهای زمانه ما، تقریبا همگیشان لباس یک شکل میپوشیدند؛ پیراهنهای گشاد و بلند. آنها از اولین ساعتهای صبح، سر حوض حیاط مشغول شستن ظرف و لباس… بودند.
در خاطرم مانده در شش سالگیام چندین بار دنبال همبازیم وارد حیاط خانه یکی از همسایهمان میشدم! مادری عزیزی که بیشتر از سی سال از من کودک، بزرگتر بود؛ به محض دیدنم با گفتن یک «خاک بر سرم»، از سر حوض بلند میشد و به سرعت به طرف اتاق میدوید چون نمیخواست حتی کودک شش ساله نامحرم مویش را ببیند! بعضیها هم به هنگام مواجهه با نامحرمی، پیراهنش را معکوس به سرش میکشید! غافل از اینکه تنش در معرض نگاهها بود!
امروز برای تلویزیون و برنامه سازانش هم همین اتفاق در سیاستگذاری افتاده!
عالیجناب تلویزیون؛ باید این موضوع را به خوبی بداند که نمیتوان با فرزندانِ امین حیایی، فرامرز قریبیان، خسرو شکیبایی و مجموعه ای دیگر از این فرزندان، در کنار رحمت خروسباز سریال «پایتخت» سریال ساخت و در عین حال هم به شأن و شخصیت و شعور بیننده احترام گذاشت و هم او را مجذوب کرد.
این نوعی خیانت به شعور و فهم ببینندگان است که سریالی نزدیک به هفتاد قسمت ساخته شود («سریال برف آهسته می بارد») و شخصیتهای اصلی آن منفور باشند! یکی سیاه است و دیگری دوقطبی… یکی ناآگاه و نابلد و دیگری مناسب برای نقشهای آیتمهای کوتاه کارهای مهران مدیری… سریالی که شصت قسمت آن اضافه و آزاردهنده بود…
کافی بود فقط ثریا قاسمی این بانوی بزرگ هنر ایران، جلوی دوربین مینشست و خاطره تعریف میکرد؛ اطمینان دارم که در چنین وضعیتی، رضایت بیننده از تماشای خانم قاسمی، باورنکردنی بود!
عالیجناب تلویزیون؛ نمیدانم دیگر باید چطور گفت و نوشت که بیشتر بینندههای شبکههای تلویزیونی سیما، با تماشای چنین سریالهایی، دچار جنون ادواری شدهاند، اگر باور ندارید کافیست فقط ۲۴ساعت پای تماشای این تولیدات بنشینید!
هزاران درود بر فرهیخته ی درد کشیده ای که درد و رنجش را با پا گذاشتن به بسیاری از پالادیوم های تمام ناشدنیه بسیاری از شهرهای پر زرق برق کپری گذاشته و با خلوص نیت و با قدم هایی استوار اما خسته این راه را ادامه میدهد و در جهت اعتلا و با کور سوی امیدی برای تغییر گهی افتان و گاه خیزان و گاه در عمق نگاه ناامید برای جرعه ای تغییر….امید میرود به جای اون همه فیلم های فانتزی بی محتوا(که ای کاش بی محتوا بود!!!! بلکه بد محتوا و مسموم….) جای خود را به ساخته هایی میداد که رسالت انتقال فرهنگ و هنر ایرانی که مدت ها تبدیل به بی فرهنگی و بی هنری!!! شده است را، به دست بزرگانی چون شما سپرده میشد حتی گوشه ای کوچک….که دریغ جای همان جرعه ای گیرا خالیست….
موید و پیروز باشید.