یادداشت / جواد کراچی
پدری سالخورده و شكسته از زجر و ناملايمات روزگار با دار و ندار نداشتهاش، بچهها را يكي يكي به شيراز ميفرستاد تا درس بخوانند و براي خودشان كسي شوند تا اينكه نوبت به آخري و تخم كوركی رسيد كه هيچ در و ديوار و مرز و قانوني را نمیشناخت.
اتاقي كوچك با راه پلهای كه به دری تختهای منتهی ميشد را براي ماهي بيست و پنج تومان در منزل شاطري خانهنشين شده، اجاره كرده بودند و ماهانه هم شصت تومان براي مخارج زندگي دوران دانشآموزي پرداخت ميكردند تا راه و روش زندگی را بیاموزیم كه معمولا این پول در دو يا سه هفته اول تمام ميشد و بايد با سرهمبندي كردن داستان و مخارج دبیرستان و هزینه کلاس فوقالعاده، باز پدر و یا برادر تازه حقوق بگیر شده را تيغ بزنیم.
آن طرف حياط، سه دری با در و دریچههای آبی رنگی بود که آرايشگر مستاجری با زن و دو بچه خردسالش در آن زندگی میکردند.
كنار دست آنها هم اتاق كوچك دیگری بود كه همافري جوان اجاره كرده بود و هر روز به پايگاه هوايي شيراز ميرفت و آخر شب برميگشت. او از چند سال قبل از انقلاب در باره موضوعات سياسي حرف ميزد و دوستدار خسرو گلسرخي و كرامت دانشينان بود. در دوران انقلاب شديدا فعاليت عليه شاه را دنبال ميكرد تا اينكه انقلاب شد و چند دهه بعد برای دیدن شاپورخان آرایشگر دوران جوانی، راهی خیابان وصال شدم و نشستن در پای صحبتش با آن لهجه شیرین شمالی، مرا به وجد آورده بود تا اینکه نوبت به سرنوشت همان همافر رسید كه گفت، او را در دهههاي اول انقلاب با اعدام کردند و ديگر هرگز به خانه بازنگشت.
و اما، در كوچك حياط اين خانه محقر، كه حوضي وسط حياطش بود و نارنجی در باغچهاش بود به خياباني فرعي باز میشد از خيابان وصال شيراز كه اکنون و پس از این همه سال دوری نامش را فراموش كردهام.
اما آن طرف خيابان، دري بزرگ و سبز رنگ بود با ديوارهايی بلند كه درخت هاي زيادي داشت و انگار خانه مجللي بود و كمي هم مرموز به نظر مي رسيد.
رفت و آمد كمي داشتند و ساكنان آن را به ندرت مي ديديم.
مرد بلند بالايی بود كه گاهي اوقات با همان جيپ ويليز مشهورش میآمد و بوق میزد و كلفت و يا نوکر خانه، در را باز میكردند و به داخل باغ میرفت.
اين مرد بلندبالا همان ابراهيم گلستانیي بود كه سينما آرياناي شيراز را در خيابان زند ساخته بود.
اين مرد بلندبالا همان ابراهيم گلستان پدر روانشاد كاوه بود.
این مرد بلندبالا همان مرد اسطورهای سینما و ادبیات کشورمان بود.
کاوه، با ما بچههای شيطان محله كه با توپ پلاستيكی سفيد و قرمز رنگي كه داشتيم يا بازي نمیكرد و يا اينكه نگاهي از سر حسرت میکرد و میگذشت و لذت آزادي در درونش، او را وسوسه میکرد.
زن و مردي كه كارهاي خانه را انجام میدادند پسر نابينايي داشتند كه سنتورنواز خوبي بود و من براي اولين بار در زندگيام سنتور را در دستان او ديدم. همان پسر نابينا،
گاهي اوقات كه چشم آقا را دور میديد و يا او در مسافرت بود، سنتورش را به در كوچه میآورد و دورش حلقه میزدیم و انگار همه را سحر و جادو میکرد و ساکت میشدیم و نوای دلنشین سنتور را در زیر پوستمان حس میکردیم. فكر میكنم هفده ساله بودم كه كاوه گفت امشب فيلم «اسرار گنج دره جني» را در سينما آريانا نشان میدهند. ميايي؟
من هم كه عاشق سينما و فيلم بودم، رفتم.
چند نفري بيشتر در سينما نبودند.
برادر بزرگترم كنار دستم نشسته بود و بی هيچ كلامي در تك تك تصاوير غرق شده بود تا اينكه سر در گوش من کرد و گفت. اين منظورش شاهه.
و بدين گونه بود كه من «اسرار گنج دره جنی» را در ذهنم ثبت کردم و از آن پس عاشق سينه چاك ابراهيم گلستان شدم.
يادش گرامي و روحش شاد.
لذت سیگار کشیدن از دست کاوه با من که اهل سیگار کشیدن نیستم و نبودم، اما دستش را پس نمیزدم. همیشه با من خواهند بود.
روحش شاد و یادش گرامی.
بدون دیدگاه