جمشید پوراحمد
با مستند در این ویرانی و ناکجا آباد فرهنگی و هنری همراه شوید:
در شرایط اسکرول و با یک دنیا انگیزه و انرژی و جوانی، اما نه شتابزده، در کنار استادان هنرمندی که به لحاظ شعور، معرفت و شناخت، افلاطون زمان خویش بودند، در مقام نویسنده و کارگردان در تئاترهای لالهزار فعالیت میکردم.
شبی صبح شد و افکار، عقاید و باورهای هنریمان نزد جوانهای پرشور انقلابی قرار گرفت که «هر» را از «بر» تشخیص نمیدادند و تحت هیچ شرایطی هم «لود» شدنی نبودند!
مرد میخواست که نزد میزنشینهای تازه وارد و تصمیمگیرنده، نام نویسندگانی چون اسکار وایلد، آرتور میلر، آنتوان چخوف، ویلیام شکسپیر، مولیر و جرج برناردشاو را ببرد!
در همان روزها و سالها، واحد حراست مرکز هنرهای نمایشی، بنده را احضار کرد جهت استنطاق برای پخش یکی از موسیقیهای باخ!
چند روز بعد جوانی به سالن نمایش مراجعه و عین دیالوکش این بود: «اینجا باخ کیه؟!» فهمیدم که موضوع چیست و از کجا آب میخورد!
گفتم: باخ منم!
گفت: «ببین باخ! دیگه نباید باخ پخش کنی!!»
این گفتوگوی کوتاه مانند شلیکی بود که با اسلحه جهل، بیسوادی و بیفرهنگی به روح و روان من اصابت کرد، چند روزی زندگیم و حتی حرفزدنم در حال گنگی و اسلوموشن سپری شد و اینکه آیا باید بایستم، بمانم و یا بروم…؟
کارمان این شده بود که هر روز با قصههای غیرمنتظره، ملالآور و تلخ مواجه شویم.
عوامل پشت صحنه و سیاه لشگرهای تئاترهای لالهزار به دنبال حقطلبی بودند! و من تنها بازمانده دیروز و امروز با وصله طاغوتی بودن(؟!) به همراه گروهم، نمایشنامههای اجرا شده را با کمی دستکاری به مرکز هنرهای نمایشی ارائه، بازی و کارگردانی میکردم!
هرچه فریاد زدم، حرفی نیست عوامل پشت صحنه و سیاه لشگرهای قدیم هم کار کنند، اما به اندازه و قد و قوارهشان فعالیت کنند تا تئاتر و صحنه به بیراهه نرود.
یکی از همین آقایان که قبل از انقلاب، آبدارچی پشت صحنه کارهای من بود و دیده بودم که است را (عست) نوشته! نمایشنامه بسیار زیبایی از پرویز خطیبی به نام «خاله شوکت» را به اسم خود به عنوان نویسنده، برای دریافت مجوز تمرین به مرکز هنرهای نمایشی ارائه داده بود. ایکاش میشد نمایشنامهها را هم برای شناسایی و اثبات اصالت، به آزمایش دی ان ای فرستاد!
در آن سالها حضور دو شخصیت مسئول، آقایان دکتر منتظری و مسعود شاهی، برای این معاونت بسیار مهم وزارت ارشاد، آبرو و شایستگیهای نسبی به همراه داشت… اما آرپیجیزنهای مرکز هنرهای نمایشی کمین کرده و منتظر فرصت بودند!
در آن روزها در تهران چهارده گروه نمایشی با عنوان «گروههای تئاتر آزاد» فعالیت داشتند.
بهترین سالنهای تهران در انحصار و اولویت نمایشنامههای من بود و دلیل آن هم میزان استقبال تماشاچیان از یک سو و کلاس و شخصیت نمایشنامههایی که روی صحنه میبردم از سوی دیگر بود.
بنا بر همین دلیلها نه مرکز هنرهای نمایشی و نه همکاران اکثراً فاقد دانش کارگردانی، تمایل نداشتند که من ادامه کار بدهم و با این توضیح که گهگاهی در قاب تلویزیون دیده میشدم، فرصت مناسبی برای محو کردنم از صحنه به دست آوردند.
سینما گلریز یک آپاراتچی داشت که در فهم، شعور و معرفت، معلول، حقیر و ناتوان بود!
آقای ایکس بمبی (چرا بمبی؟!) باید در کنار چاییاش، مواد مخدری هم اضافه میکرد! ایکس بمبی فاقد سواد، فاقد حداقل سواد و دانش که حتی نمیتوانست «است» را «عست» بنویسد، از هر ده جمله بسیار معمولی، پنج جمله را غلط بیان میکرد!
مدیر تئاتر گلریز، این اسطوره فساد و بیسوادی را به عنوان مسئول نور و صدا به گروه ما تحمیل کرده بود. او در چند نمایش هم، به اندازه نقش مردیگو، روی صحنه حضور پیدا میکرد.
از طرف فرشید فرزان بازیگر، کارگردان و دوبلور پیش از انقلاب، برای اجرای نمایش پیشخدمت با حضور زندهیاد سیدعلی میری برای مدت طولانی به آلمان دعوت شدم؛ این پنچمین باری بود که نمایشی را از ایران به خارج از کشور میبردم.
چند ماه بعد از سفر آلمان، وقتی ساعت پنج صبح به تهران رسیدم، قبل از رفتن به خانه عازم محل اجرای تئاتر شدم و دیدم نمایشی روی صحنه است که نویسنده و کارگردانش همین آقای ایکس بمبی است(؟!)
همان روز نامهای خطاب به معاون وزیر نوشتم و به اتفاق جهانبخش سلطانی نامه را تقدیم حضورشان کردم . در نامه از شخص معاون خواستم اجازه دهد و موافقت کند تا روبروی مرکز هنرهای نمایشی بساط فروش لبو و باقالی پهن کنم!
پروژه ترور شخصیت من از استراتژیهای آن روزهای مرکز هنرهای نمایشی بود که در اجرایش کاملا موفق عمل کردند. چون در مدت بیست چند سال گذشته، هرگز نمایشی را روی صحنه نبردم اما همچنان زنده، در عرصه ساخت مستند داستان در صحنه بوده و فعالیت چشمگیری داشتهام.
تفاوت بزرگی بین مسئولان فرهنگ و هنر بیست و پنج سال قبل با تعداد بیشماری از هنرمندان و سازندگانی با «سواد سفید!» امروز است.
امروز این مجموعه فرصتطلب، مبتذلساز، با هدف پولشویی، تخریب فرهنگ و هنر و با سواد سفید! که از باخ، ریچارد کلایدرمن، برنارد شاو، آرتورمیلر، آنتوان چخوف، از رئالیسم و سوسیالیسم، از معناگرا و آرمانگرایی، از استعاره و مدرن نیزه صحبت میکنند و در بعضی موارد مدعی نسبت فامیلی با این بزرگان هم هستند!
کاش این دوستان متحد، از مسئول و هنرمند، گرفته تا سازندگان و به ویژه سرمایهگذاران و تهیهکنندگان، تفاوت مهاجرت را با فرهنگفروشی میدانستند؛ که حتما میدانند!
حاصل تمام این کاستیها و خیانتها حضور تتلوها در عرصه موسیقی و ترکتازی سازندگان سریالهای سخبف در شبکه نمایش خانگی هستند که مرموزانه در ریشه فرهنگ باشکوه و غنی ایران نفوذ کردهاند!
نگاهی گذرا به تولیدات این روزهای شبکه نمایش خانگی، مهر تاییدی بر به شماره افتادن نفسهای فرهنگ و هنر مملکت است.
در این نفوذ ویرانگر، هرکه و هرچه ابتذالتر بنویسد و بگوید و بسازد، محبوبتر و پولسازتر میشود… و این یعنی مرگ فرهنگ و هنر مملکت!
متاسفانه این روال نادرست و خطرناک، در تلویزیون هم رسوخی پیدا کرده و در پیش روی یک استاد فرهیخته دانشگاه (آرش معیریان) هم مسیری نادرست قرار داده است؛ در خصوص ساخت سریال بیمحتوا و ضدارزشهای فرهنگی «پلاک ۱۳» آیا اصلاً فکری شده؟ آیا تصور میکنند هنوز بیننده با هورت کشیدن یک بازیگر، خواهد خندید؟!
***
روایتی دیگر برای روشن شدن تکلیف
در سالهای دور، یک مامور اتاق اصناف، به یک گاوداری مراجعه و سوال میکند؛ به گاوها برای خوردن چه میدهید؟
صاحب گاوداری می گوید؛ کاه و یونجه،
مامور اتاق اصناف پانصد تومان گاودار را جریمه و یک ماه بعد دوباره به گاوداری مراجعه و همان سوال را از صاحب گاوداری میکند؟!
صاحب گاوداری که هنوز نقرهداغ پانصد تومان جریمه است، با کمی تفکر به مامور میگوید: به گاوها چلو خورشت، جوجه کباب و چلوکباب میدهیم!
مامور دو باره پانصد تومان گاودار را جریمه میکند و یک ماه بعد دوباره برمیگردد و همان سوال تکراری؟!
اما این بار صاحب گاوداری در جواب میگوید: به گاوها چیزی برای خوردن نمیدهم… پولش را میدهم هرچه دلشان خواست بخرند و بخورند!
***
خود کرده را تدبیر نیست.
تصمیمی اساسی برای نابودی فرهنگ و ثروت ملی….
از شما میدرسم؛ تصمیم بگیرید که ساخت سریالهای مختار و سلمان فارسی با صرف هزینههای فراوان برای فرهنگ مملکت تاثیرگذارتر یا نجات جان کودکانی که در این سرزمین هم تشنه آب هستند و هم تشنه دانش و سواد…
پاسخ جندان دشوار نیست!
بدون دیدگاه